شعر در مورد انتظار

شعر در مورد انتظار

شعر در مورد انتظار , شعر در مورد انتظار یار , شعر در مورد انتظار کشیدن , شعر در مورد انتظار معشوق
با مجموعه شعر در مورد انتظار یار و معشوق ، اشعاری زیبا در مورد انتظار کشیدن ، زیباترین شعر در مورد انتظار بیهوده در سایت پارسی زی همراه باشید .

اشعار انتظار

گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال
پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال؟
پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم؟
که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟
سفر کردی غروبی از کنارم
تو را ای کاش میشد ، باز دارم
تو میگفتی که میآیی دوباره
از آن روز دائما چشم انتظارم
به یاد سلام تو،
لبانم همیشه ترند
و در انتظار گام‌هایت
چشمانم را در امتداد کوچه
وجب به وجب کاشته ام..!
ای ساده ترین!
از کدامین خیال عبور می کنی؟
راهی را نشانم بده
برای تو سبز مانده ام..!
“یاشار عبدالملکی”
انگار سال‌ها طول کشید که دسته ای بوسه از دهانش بچینم
و در گلدانی به رنگ سپید در قلبم بکارم.
اما انتظار ارزشش را داشت چون عاشق بودم.
“ریچارد براتیگان”
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی.
“سعدی”
تو را فراسوی انتظار می‌خواهم
‎آن سوتر از خودم
‎و آنقدر دوستت دارم
‎که دیگر نمی‌دانم ‎از ما دو تن ‎کدام یک غایب است !
“پل الوار”
بمان نه برای من برای این کوچه که انتهای آن در سپیده و انتظار گم می شود
برای این خانه با دلتنگی هایی که از پیراهن زنانه اش می ریز
د برای این اتاق با دنده های شکسته در زخم بی کسی برای عشق
که در قهوه ای چشم های تو عریان می شود
بمان نه برای من برای این درخت که قرار بود
یک قفس آواز بر شاخه هایش بیاویزی
برای این بهار بمان برای این بهار که روی شانه هایت افتاده و
ترکت نمی کند.
“فرنگیس شنتیا”
تو را با یک بوسه تو را با یک بغل انتظار تو را با تمام دوست داشتن های زنانه ام
به سپیده دم خورشید می سپارم
تو را به بوسه های مهتابی ات می سپارمت
تو را باید به انعکاس صدای سکوت آینه سپرد…
با تو باید فقط به لهجه ی گل های بهاری حرف زد
که در آستین های مردانه ات پنهان کرده ای…
و من تمام آغوشم انتظار می شود
تا تو بیایی و عطر صدایت را از گرمای تمام تن تو بو بکشم…
“علیرضا اسفندیاری”
ببخشید که ناگهان پیدایم شد
ببخشید که حس خوبى به تـــو دارم ؛
ببخشید که بد بودم ، کم بودم ، یا دیر رسیدم ؛
که انتظار زیادى از تو دارم ؛
ببخشید که حتى
هر چند لحظه اى کوتاه
نتوانستم بگویم دوستت دارم ؛
ببخش و در یک قدمىِ دوست داشتن این پا و آن پا نکن ؛
دیگر نمى خواهم فعل هایم ماضى شوند ؛
نمى خواهم “دوستت دارم” ، “دوستت داشتم” شود ؛
در هر حال اما ،
ببخشید که من دوستت دارم …
“بهنود فرازمند”
این چند ماه که منتظرت بودم به اندازۀ چند سال نگذشت
به اندازۀ همین چند ماه گذشت
اما فهمیدم ماه یعنی چه روز یعنی چه لحظه یعنی چه
این چند ماه گذشت و فهمیدم گذشتن، زمان، انتظار یعنی چه
“افشین یداللهی” ( روحش شاد )

شعر در مورد انتظار بیهوده

به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
“احمد شاملو”
بی تابانه در انتظار تواَم
غریقی خاموش در کولاک زمستان.
فانوس های دور سوسو می زنند
بی آن که مرا ببینند آوازهای دور به گوش می رسند
بی آن که مرا بشنوند.
من نه غزالی زخم خورده ام
نه ماهی تنگی گم کرده
راه نهنگی توفان زادم که ساحل بر من تنگ است.
– آن جا که تو خفته یی
شنزاری داغ که قلب من است.
“محمد شمس لنگرودی”
اگر چه عاشق برفم بهار هم خوبست
بدان به خاطر تو انتظار هم خوبست
دلم به خلوت تابوت رفت دلِ تنگم
ولی برای دل من مزار هم خوبست
بدترین قسمت زندگی انتظار کشیدن است
و بهترین قسمت زندگی داشتن کسی است
که ارزش انتظار کشیدن را داشته باشد
سوز دلم نشنیدی و از بام قلبم پر زدی
رفتی تو از کوی من و بر قلب من خنجر زدی
من ماندم و یک کوله بار از خاطره در خاطرم
چشم انتظار بر درگهم شاید که روزی در زنی
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دست کوچه دیدار است
آنگونه تو را در انتظارم که اگر این چشم بخوابد
، آن یکی بیدار است
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار
دوست دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست

شعر در مورد انتظار کشیدن

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم
در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم
تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم
با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست
و از رفیقان ره استمداد همت می‌کنم
خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این
لطف‌ها کردی بتا تخفیف زحمت می‌کنم
زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم
دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم
حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم
در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
سماع از بهر جان بی‌قرارست
سبک برجه چه جای انتظارست
مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست
مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کارست
که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست
شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست
بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست

شعر در مورد انتظار از شاعران بزرگ

قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خراب می‌شود
دیگر نمی‌توانم
این‌گونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده‌ام
به این انتظار
به این پرسه زدن‌ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
تو می روی
این شهر غریب تر از هر روز
آلوده تر از تنهایی
آدم هایش
در پشت یک پنجره پر از انتظار
خفه می شوند
تو می روی
دلتنگی
خودش را توی کافه ها
دود می کند
تو می روی
و شهر و پنجره ها و آدم ها را
روی آخرین سطر این شعر
حلق آویز می کنی
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود!
این شعرها که بوی سکوت می دهند
از غیبت لب های توست
کلمات مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را در حفره ی تاریک خالی کنند
– اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من. “
محمد شمس لنگرودی”
پشت پنجره
در انتظار پلک گشودن،
پرنده،
در انتظار پرواز
و عشق
در انتظار بوسیدن و
 نوازش تو ست.
گوش به راهم،
تا با “عزیزم” تو،
روزی دیگر بیاغازم.
بیدار شو گل من!
صبح ات بخیر…

Comments